jomalate ziba

... دیشب دور از تو قلم برداشته و متن زیر را برایت نوشتم تا بدانی دور از تو چه می كشم .

من نمی گویم با من حرف نزنی می میرم ولی اگه حرف بزنی زنده می مونم

حالا احساس امشبم را بخوان :

تو شب را با بالش خیس از اشك بسر كردن و از ترس اینكه

دلدارت دور از تو چه می كند و دستت را بی هوا به سویش كه دردسترست نیست دراز كردن

وخود را در حفره های تنهایی یافتن را تا حالا حس كرده ای ؟؟؟

تو برای گریه كردن منتظر اشك شدن و بی دوست بودن را با تمام وجود

در یافتن و با حسرتهای بی پایان به امید اینكه روزی شاید

فقط یه جمله محبت آمیز از او بخوانی و بیهودگی این انتظاررا تا حالا احساس كرده ای ؟؟؟

به كسی دل بستن و دور از شهوت شبها را با موزیك حسرت و ترنم اشك به صبح رساندن

و تك تك امیدهای به یاس تبدیل شده دلت را تا حالا احساس كرده ای ؟؟؟

تو زندگی كردن با روح دوست و شبها را به یاد مهتاب رویش و

ستارگان چشمان دلدارت به صبح رساندن را تا حالا احساس كرده ای ؟؟؟

تونبض و تپش عشق را در رگهای دستانت كه هر لحظه شوق در آغوش گرفتن یارش را دارد

و خود را در تنهایی شب میان گریه های سیاهی شب محصور دیدن را تا حالا احساس كرده ای ؟؟؟

تو به درون وتفكرات عاشقانه برگشتن و سراپا درد عشق بودن و درمان نداشتن را تا حالا احساس كرده ای ؟؟؟

تو تا لحظه ای كه اشك چشمانت خشك نشده گریه كردن و با نگاههای عمیق پر ازحسرت عشق به همه جا نگاه كردن

را تا حالا احساس كرده ای ؟؟؟

تو كسی را كه بیش از همه دوست داری و دستت به آن نمیرسد و بدون حضورش لحظه ای آرام

و قرار نداشتن را تا حالا احساس كرده ای ؟؟؟‌

تو محرم اسرار تنهائیت فقط قلم وكاغذ بودن و چشم به سفیدی كاغذ

و اشك قلم دوختن را تا حالا احساس كرده ای ؟؟؟‌

نمی دانم .....

ولی من تمام آنچه كه گفتم با تمام وجودم احساس كرده ام .

تو هم بنویس دردها و حسرت دور از یار بودنت را به دست چه كسی

درمان خواهی كرد .

 

دوستت دارم؟؟!!

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:58 توسط sadaf| |

عشق چیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 16:51 توسط sadaf| |

دختر پسری با سرعت۱۲۰کیلومتر سوار بر موتور سیکلت …
دختر : آروم تر من میترسم
پسر : نه داره خوش میگذره
دختر : اصلا هم خوش نمیگذره تو رو خدا خواهش میکنم خیلی وحشتناکه
پسر : پس بگو دوستم داری
دختر : باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر
پسر : حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)
پسر : میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟ اذیتم میکنه
و…..
روزنامه های روز بعد : موتور سیکلتی با سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت به ساختمانی اثابت کرد .. موتور سیکلت دو نفر سرنشین داشت اما تنها یکی نجات یافت ..!

حقیقت ماجرا این بود که پسر وقتی سوار موتور سیکلت بود متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمه ، در عوض خواست یکبار دیگه از دختر بشنوه که دوستش داره....................

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 16:42 توسط sadaf| |

دلم گرفته

 به تو نرسیدم، اما خیلی چیزارو یاد گرفتم...

یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دروغ بگم.

یاد گرفتم هیچکس ارزش شکوندن غرورم رو نداره.

یاد گرفتم توی زندگی برای اون که بفهمم چقدر دوستم داره هر روز به یه بهانه ای دلشو بشکونم.

یاد گرفتم گریه ی هیچکس رو باور نکنم.

یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم.

یاد گرفتم دم از عاشقی بزنم ولی اما از کجا بگم از کی بگم...

می خوام همین جا دلمو بشکونم خوردش کنم تا دیگه عاشق نشه.

تا دیگه کسی رو دوست نداشته باشه.

توی این زمونه کسی نباید احساس تورو بدونه وگرنه اون تورو می شکونه.

می خوام بشم همون آدم قبل کسی که از سنگ بود و دو رو برش دیواری از سکوت و بی تفاوتی...

می خوام تنها باشم...

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 16:38 توسط sadaf| |

نفرین به تو ای غریبه

 به تو که روزی اشنا ترین لحظه هایم بودی!

سکوت خسته و قلب شکسته ام را ببین با من چه کردی؟

 ایا تاوان عاشق شدن و عاشق بودن این است؟!

 اگر چنین است پس نفرین بر عشق...

 روزگار تنها شدنم را در جاده ی انتظار می گذرانم

 نفرین به تو ای غریبه...

  باز میان شقایق های سرخ گم خواهم شد

 میروم تا شاید این بار غریقی را با خیلی از امواج

 محبت به سوی ساحل مهربانیم بکشانم

 چیزی بگو چیزی نخواهم گفت

 سکوت های سر به زیر  از کودکی با من است

 و من این بار میخواهم عاقلانه ببینم نه عاشقانه...

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 16:31 توسط sadaf| |

میشه برام بنویسید انتهای عشق کجاست..........؟

نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:29 توسط sadaf| |

میدونی عزیزم ادما اگه این وقتی رو که برای عشق و عاشقی میذارن رو برای کارهای دیگه میذاشتن مطمئنا ایستگاه بعدی ما خیابان 27 نبود ایستگاه بعدی ما................ سیاره ی 27 تو کهکشان27 بود.................

نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:14 توسط sadaf| |


عشق چیه ؟

                        

براستي عشق چيه ؟ كسي نيست جوابم را بدهد ! يه حرف تكراري از بزرگترها:عشق هم عشق هاي قديم ...

براستي چرا اين حرف را ميزنن؟ مگه اون موقع چي بر عاشق ميگذشته؟ اين همه قصه وداستان از كجا سرچشمه گرفته...

 آيا براي دل خوشي نسل امروز بوده؟ يا عاشقي هم يه حرفه؟ چي جوري مي فهميم كه عشق به معناي واقعي در رگهايمان جاريه؟ عشق هم اكنون بازي دوران شده وهيچ گلي از آفاق اين حس در امان نيست ... عشق براي همه يه قمار شده ...

يا برنده ي برنده ... يا از همون ابتدا بازنده ... تازگيا مُد شده همه عاشق ميشن . با اينكه با ابتدايي ترين واژه‌ع ش ق

نا آشنا هستند ... از عشق به عنوان پلي براي هدفهايشون استفاده مي كنند ... طفلكي هر كي كه به معناي واقعي با هزار آرزو واُميد عاشق ميشه ... معلوم نيست چه موقع زير دست وپا، خواسته ها وهوس هاي عاشق نماها له ميشه ...

جامعه ي ما هرچي متمدن تر ميشه احساسش كمتر ميشه وآخرسر همون يه ذره احساس هم در نطفه خفه ميشه ...

ميدونم قديما عشق از جنس خالص بوده ... نه اينكه مثل امروزيا مخلوطي از هوس ...دروغ ...نيرنگ و ريا باشه ... حالا عاشقي بماند ... آدم وقتي اين همه نامهربوني ميبينه نمي خوام عاشق باشم ... بزلر عشق تنها در همون كتابهاي خاك خورده ي پدر بزرگ باشه

نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:53 توسط sadaf| |

اگه يه روز من مُردم و تو منو دوست داشتي پنج شنبه ها بيا سرِ

مزارم و گلِ سرخي رو روي قبرم بذار تا هميشه اون گلي که بهت

داده بودم رو به خاطرم بيارم ... ولي... اگه تو مُردي ... من فقط يک

بار ميام مزارِت .. ميام و اون دسته گلِ سفيدِ مريم رو که با خون

خودم سرخشون کردم ، برات هديه ميکنم وعاشقانه کنارت جون

ميدم تا بدوني هيچ وقت تنها نيستی .

 

نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:43 توسط sadaf| |

بزرگ ترین قلب
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را با یک چوب روی ماسه ها ترسیم میکرد. شاید فکر میکرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد!بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه هایش را صیقل دهد تا صاف صاف بشود شاید میخواست موقعی که دریا آن را با خودش می برد این قلب ماسه ای جایی گیر نکند!از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد شاید می خواست اینطوری آن را خوب خوب بشناسد و مطمئن بشود همان چیزی شده که دلش میخواست!به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه ای هدیه داد . دلش نیامد که یک تیر ماسه ای را به یک قلب ماسه ای شلیک کند!برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت . نشست پیش قلب ماسه ای و با دستش آن را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد که همیشه مواظبش باشد.برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.دلش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود  . نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت.چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برمی گردد و بقیه راه را دوید.فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش. وقتی به قلب ماسه ای رسید آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ریخت.

قلب ماسه ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود.

نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:41 توسط sadaf| |


Power By: LoxBlog.Com